کد مطلب:236860 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:220

ضامن آهو
مرد، قامت بلند و كشیده داشت؛ چهره اش زیبا و نورانی بود؛ بر لبانش، تبسم نمكینی نقش بسته بود؛ خطاب به رئیس كاروان گفت:

- «هر وقت خواستید راه بیفتید، فلان مرد جیب زن را هم با خودتان ببرید.»



[ صفحه 71]



- مرد جیب زن؟!

- بله، مرد جیب زن.

- خانه اش را بلد نیستم.

- نشانت می دهم.

آدرس را كه داد، دیگر دیده نشد. رئیس كاروان، هراسان از خواب بیدار شد. از خودش پرسید:

- «این چه خوابی بود كه دیدم؟!»

خودش پاسخ داد:

- ای بابا، ما كجا و امام رضا علیه السلام كجا؟چه كسی گفته كه آن مرد سبزپوش، امام رضا علیه السلام است؟ آدم قحطی بود كه سفارش آن مرد جیب زن را كرد...! مگر می شود یك آدم جیب زن را با خودمان همراه كنیم؟ این حرف ها چیه بابا؟!

شب بعد، بار دیگر، در عالم خواب، آن مرد سبزپوش، مقابلش سبز شد. به قیافه زیبا و نورانی اش چشم دوخت. او، تبسم شب قبل را نداشت. با هیبت و گرفته به نظر می آمد. به او نهیب زد:

- «چرا مرد جیب زن را خبر نكردی؟

به پچ پچ افتاد. به ناگاه، مرد سبزپوش ناپدید شد. رئیس كاروان از خواب پرید. به اطرافش نگاه كرد. چشمانش سیاهی شب را كاوید. از مرد سبزپوش هیچ نشانی نبود. ترس خفیفی در تنش ریشه دواند. نمازش را كه خواند، راه افتاد و از خودش پرسید:

- خانه مرد جیب زن كجاست؟



[ صفحه 72]



آدرسی را كه مرد سبزپوش برایش گفته بود در ذهنش مرور كرد؛ با سرعت تمام، قدم برمی داشت، ساعتی بعد، مقابل خانه ای بی رنگ و روی توقف كرد.

- همین جا است؟!

صدای كوبیدن در خانه، در كوچه پیچید. لحظه ای بعد، مرد جیب زن، زنجیر در را گشود و گفت:

- «با كی كار دارید؟»

- با شما.

- با من؟!

- بله، با شما.

- چه كار دارید؟

- می خواهیم به مشهد برویم.

- خوش آمدید؟

- من؟

- بله شما.

- من پولم كجا بود كه مشهد بروم؟! مدت ها است كه جیبی نزدم.

- خرجت با من، معطل نكن.

- آزارم نده، من و مشهد؟!

- بله، راه بیفت.



[ صفحه 73]



مرد جیب زن كه باورش نمی شد، راه افتاد. اتوبوس قدیمی و بی رنگ و رویی، وسط گاراژ ایستاده بود. مسافران دیار خراسان، شاد و ذكرگویان بر صندلی ها نشسته بودند؛ همه ی صندلی ها پر شده بود؛ رئیس كاروان به صندوقی كه نزدیك در اتوبوس بود، اشاره كرد. مرد جیب زن، روی آن نشست. اتوبوس خودش را تكان داد و صدای غژغژ آن در فضا پیچید؛ گویا با راه افتادنش، در و پنجره و صندلی هایش با انسان حرف می زد. اتوبوس، تن سنگین خود را از شهر بیرون كشید؛ كم كم به گردنه ی معروف به «گردنه ی دزدها» نزدیك شد؛ محل خطرناكی بود؛ بیش تر كاروان هایی كه از آن جا می گذشتند، مورد دستبرد دزدها قرار می گرفتند. اتوبوس هر چه به گردنه نزدیك تر می شد، دعا و ذكر و صلوات مسافران مضطرب نیز بیشتر می شد.

اتوبوس همچنان پیش می رفت؛ به گردنه، راهی نمانده بود؛ ناگهان صدای ترس آور راننده، آه از دل مسافران كشید:

- «می بینید؟! آن جا! جاده، جاده بسته است!»

چشم ها به گلوگاه گردنه دوخته شد. سنگ های وسط جاده، حكایت از حضور دزدها می كرد. آن ها مثل همیشه راه را مسدود ساخته بودند. نه راه پیش وجود داشت نه راه پس، رنگ از صورت مسافران پریده بود؛ لب هایشان خشك و پژمرده شده بود. طولی نكشید كه از فراسوی صخره های دو طرف جاده، چهار مرد مسلح



[ صفحه 74]



بیرون آمدند. دو تای آن ها در وسط جاده، مقابل اتوبوس ایستادند؛ دو نفر دیگر به اتوبوس نزدیك شدند. جز چشمانشان كه به «ویل جهنم» شبیه بود، جایی از صورتشان دیده نمی شد.

- یا ضامن آهو! آقاجون، كمك.

- یكی از دزدها به سخن آمد:

- هر چه پول دارید، بیارید بیرون.

چشمان مسافران گرفتار، به یكدیگر دوخته شده بود؛ از چهره و نگاه های آنان، حیرت و نگرانی خوانده می شد؛ به ناچار دست ها در جیب ها فرورفت. مسافران هر چه داشتند با اندوه و اكراه، كف دست دزدها گذاشتند.

دزدها، شادمانه از اتوبوس بیرون آمدند. سنگ های وسط جاده را به كناری غلتاندند. اتوبوس بار دیگر با ناله های دلخراشش شروع كرد به پیش رفتن. صدای دلخراش اتوبوس را ناله ی دردناك مسافران همراهی می كرد. سراسر اتوبوس سرشار از آه و ناله و افسوس شده بود. مسافری از ته دل نالید و گفت:

- «خدایا چه كار بكنیم؟ ای امام رضا! ای غریب الغربا!...»

مرد جیب بر كه از شنیدن آه و ناله و افسوس مسافران، دلتنگ شده بود، از جایش برخاسثت؛ صورتش را به طرف مسافران برگرداند و گفت:

- چه شده؟ چه می خواهید؟»



[ صفحه 75]



- مگر ندیدی؟ هر چه داشتیم، بردند.

- ناراحت نباشید، خرج همه تان با من.

لبخندی بی جان، بر لب های مسافران، گل كرد؛ آن ها در حالی كه به یكدیگر خیره شده بودند، از هم پرسیدند:

- چه می گوید؟

- دلش خوشه؟

- او كه از اول هم چیزی نداشت، دلش خوش است كه ما هم شدیم مثل او.

مرد جیب زن تحملش سر آمد؛ دستش را به جیب برد و یك مشت اسكناس مچاله شده بیرون آورد و گفت:

- «می بینید؟ می بینید؟»

مسافران با ناباوری به اسكناس های دست او خیره شدند؛ نفس ها در سینه ها حبس شده بود؛ مرد جیب زن به مسافری كه از همه بیش تر داد و بیداد می كرد، نگاه كرد و گفت:

- از تو چقدر بردند؟

- هزار تومان.

هزار تومان شمرد و كف دست او گذاشت. به نفر بعدی نگاه كرد و پرسید:

- از تو چقدر بردند؟

- هشتصد تومان.



[ صفحه 76]



- این، هشتصد تومان شما.

مرد جیب زن، هر مقدار كه مسافران می گفتند، كف دست آن ها می گذاشت. حیرت و شگفتی، مسافران را می خورد:

- «خدایا! این مرد جیب زن و این همه پول؟»

ناله مسافران خاموش شده بود، ولی ناله اتوبوس همچنان طنین انداز بود. رئیس كاروان كه بیش از آن تحمل نداشت، خطاب به مرد جیب زن گفت:

- آقا! تو می گفتی من پول ندارم؛ پس این همه پول را از كجا آورده ای؟

مرد جیب زن، در حالی كه تبسمی بر لبانش نقش بسته بود، گفت:

- ما داریم به میهمانی آقا می رویم. او «ضامن آهو» است.

- بله، فدایش بشوم، اما چگونه؟! آخه...

- هنگام خارج شدن دزدها از در اتوبوس، دست به كار شدم. و جیب هایشان را خالی كردم.

صدای صلوات و گریه ی شوق مسافران، فضای اتوبوس را در برگرفت...



[ صفحه 79]